داروخانه!!!

ساخت وبلاگ

http://b.pictureupload.us/158697618350138c57570b6.gif


یه روز یه پسر جوان میره توی داروخانه و به فروشنده میگه که:
"یه کاندوم می‌خواستم، راستش رو بخوای دارم با دوست دخترم واسه شام میرم بیرون، شاید یه
موقعیتی پیش بیاد که بتونم یه کم باهاش ....... کنم!"

فروشنده کاندوم رو بهش میده و پسره میره بیرون اما هنوز از در داروخانه بیرون نرفته که
برمیگرده و دوباره میگه:
"اگه میشه یه کاندوم دیگه هم بهم بدید، آخه خواهر دوست دخترم هم خیلی ناز و خوشگله،همیشه وقتی منو می بینه آمار میده، فکر کنم اگه خوش شانس
باشم بتونم با اون هم ...... کنم!"

فروشنده کاندوم دوم رو بهش میده و پسره میره اما دوباره از در داروخانه بیرون نرفته که
بر میگرده و میگه: "یه دونه کاندوم دیگه هم به من بدید، آخه مامان دوست دخترم هم خیلی ناز و دل رباست و همیشه وقتی منو می‌بینه نگام میکنه و نخ میده،فکر کنم اونم از من میخواد که یک کارایی بکنم!!!!"

موقع شام پسره سر میز نشسته در حالی که دوست دخترش سمت چپش هست، خواهر دوست دخترش سمت
راستش و مادر دوست دخترش روبروش نشسته! در همین حال پدر دختره هم میاد سر میز شام وناگهان پسره سرش رو میاره پایین و شروع می‌کنه به دعا کردن:
"خداوندا...به این سفره برکت بده و به خاطر همه چیزهایی که به ما دادی ممنونیم!"


چند دقیقه بعد پسره هم چنان داره دعا می‌کنه: "خدایا به خاطر لطف و محبتت س‍پاسگذاریم!"


ده دقیقه میگذره و پسره همچنان سرش پایینه و داره به دعا کردن ادامه میده.
 

دوست دخترش متعجب‌تر از بقیه ازش میپرسه که: "من نمی‌دونستم که تو این همه مذهبی هستی!"

 


پسره جواب میده: "من هم نمی‌دونستم که پدرت توی داروخانه کار می‌کنه!!!!!!!

 


دانایی (حرف های تکان دهنده)...
ما را در سایت دانایی (حرف های تکان دهنده) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : کیانوش danaee بازدید : 439 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1391 ساعت: 3:04

نظر سنجی

به وبلاگ دانایی چه امتیازی می دهید؟

خبرنامه