و پیاده بطرف مزرعه خود براه افتاد. سر راه دو عدد مرغ و یک غاز هم خرید
مرد گفت آنجا را میشناسد وحاضر است زن را تا آنجا همراهی کند
ولی مانده بود که چطور اینهمه خرید ها را با خود حمل کند
زن به او راهنمایی کرد که قوطی رنگ را بگذار داخل سطل و سطل را به دست راستت بگیر
دو تا مرغ را هم چپ و راست بگذار زیر بغل و غاز را هم با دست چپت داشته باش
براه افتادند و بعد از یک کیلومتر مرد پیشنهاد کرد از یک میانبر که از بیشه رد میشد بروند
زن نگاهی باو انداخت و گفت ببین من اینجا ها را نمیشناسم، ولی تو ممکن است
در این بیشه من را بگیری، دامنم را بکشی پایین،،، و با من ... بکنی
مرد گفت عقلت را بکار بیانداز زن، من با اینهمه مرغ و غاز و ... دستهایم بند است
چطور میتوانم کاری با تو بکنم.
غاز را بگذار زمین،... سطل را وارونه روی سرش بگذار،... و قوطی رنگ را هم بالای سطل
دو تا مرغ ها راهم من با دو دستم نگهمیدارم
برچسب : نویسنده : کیانوش danaee بازدید : 479