حكايتي دلنشين از كشاورز اسكاتلندي!...

ساخت وبلاگ

 یک کشاورز اسکاتلندی یک گالن رنگ و یک سطل از فروشگاه دهکده خرید
 

و پیاده بطرف مزرعه خود براه افتاد. سر راه دو عدد مرغ و یک غاز هم خرید

در این بین زن میانسالی که غریب بود از راه رسید و دنبال آدرسی میگشت

 مرد گفت آنجا را میشناسد وحاضر است زن را تا آنجا همراهی کند

 

ولی مانده بود که چطور اینهمه خرید ها را با خود حمل کند

 

زن به او راهنمایی کرد که قوطی رنگ را بگذار داخل سطل و سطل را به دست راستت بگیر

 

دو تا مرغ را هم چپ و راست بگذار زیر بغل و غاز را هم با دست چپت داشته باش

براه افتادند و بعد از یک کیلومتر مرد پیشنهاد کرد از یک میانبر که از بیشه رد میشد بروند

 زن نگاهی باو انداخت و گفت ببین من اینجا ها را نمیشناسم، ولی تو ممکن است

 در این بیشه من را بگیری، دامنم را بکشی پایین،،، و با من ... بکنی 

 

 مرد گفت عقلت را بکار بیانداز زن، من با اینهمه مرغ و غاز و ... دستهایم بند است

  

 چطور میتوانم کاری با تو بکنم.

  زن گفت:
 

غاز را بگذار زمین،... سطل را وارونه روی سرش بگذار،... و قوطی رنگ را هم بالای سطل

 دو تا مرغ ها راهم من با دو دستم نگهمیدارم

 

  

دانایی (حرف های تکان دهنده)...
ما را در سایت دانایی (حرف های تکان دهنده) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : کیانوش danaee بازدید : 479 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 22:14

نظر سنجی

به وبلاگ دانایی چه امتیازی می دهید؟

خبرنامه